حس های بد

1. صبح ها ؛ از خواب که بیدار میشوم. هنوز منتظرم یکی از اتاق بغلی صدایم بزند " مامان"

2. وقتی با کنترل تلوزیون بی هدف کانال ها را عوض میکنم و بینش یکی از کانال ها کارتون پخش میکند و من سریع ردش میکنم ، دلم میخواهد یکی بگوید " نه ، همونجا . کارلون ! " و حالا خودم چند دقیقه ای زل میزنم به آن برنامه .

3. زمانی که می خواهم کتلت درست کنم و همیشه آخر موادش به اندازه یک کتلت کوچک زیاد می آمد که مخصوص او بود و میگفت " کوکو بی بی " . و دیروز تمام کتلت هایم یک اندازه بود و هیچ موادی اضافه نیامد . . .

4. دیدن فیلمی که بازیگر زنش شبیه من است و جمله هایی را هم که برای بچه اش بکار میبرد شبیه همان کلمات من است در گذشته !

5. لباس خانه ام را که عوض میکنم و دلم میخواهد یکی بگوید :" مامان حوشل من " 

.

.

.

پ.ن : این پست برای آن دسته دوستانی نیست که مرا جوری نگاه میکنند انگار سنگدلم که میخندم و مشکی نمیپوشم !

این ها برای آن دسته دوستانی ست که وقتی میگویم خوبم فکر میکنند دیوانه شدم و هی میگویند "گریه کن خب ما میفهمیم تو خوب نیستی. " و خب معلوم است که خوب نیستم و گاهی این حس های بد اشکم را در می آورد . فقط تلاش میکنم خوب باشم در زمان هایی که این حس ها نیامده سراغم . . .

نظرات 16 + ارسال نظر
حالا چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:45 ق.ظ


خانه دیگر برای ما آن چیزی که قبلا بوده، نیست. دیگر آن نقطه ای نیست که از آن جا باقی جهان را نگاه می کردیم. مکانی است که از سر اتفاق در آن جا غذا می خوریم و سکونت داریم. با عجله غذا می خوریم در حالی که با یک گوش داریم حرفهای بزرگترها را می شنویم. حرف های آنها حالا برایمان قابل درک است ولی به نظرمان بیهوده می آید. غذا می خوریم و با عجله به اتاقمان می گریزیم.

چطوره که نوشتن باعث خلاصیه آدمه هان؟

[ بدون نام ] چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:53 ق.ظ

پگاه صبور من
برای خودت زندگی کن
برای دلت
برای کارایی که سپهر رو خوشحال می کنه
به کوری چشم حسودانی که دید نتوانند.

روح اله بلوچی چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 01:35 ب.ظ

با آرزوی آرامش و تندرستی برای شما

حمید چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 07:36 ب.ظ

تو بهترین مادری بودی وهستی که یه بچه میتونسته داشته باشه... من همیشه به خاطر اینکه دوباره تو رو به من بخشیده روزی هزاران بار شکرش میکنم

g_n چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:54 ب.ظ

کوله بارم بر دوش ، سفری باید رفت

سفری بی همرا ه، گم شدن تا ته تنهایی محض ،

یار تنهایی من با من گفت:هرکجا لرزیدی ، از سفر ترسیدی ، تو بگو:

از ته دل من خدا را دارم

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 03:44 ب.ظ

کاش می دونستم چه جوری میشه باهات همدردی کرد، کاش توان و جسارت اینکه گوشیو بردارم و باهات تماس بگیرم را داشتم. کاش مادر نبودم تا با خوندن مطالبت درد خودمو فراموش نمیکردم. میدونم روزهای خوبی نداری ولی تو علیرغم ظاهر ظریف و زیبات خیلی قوی هستی

محبوبه علیزاده پنج‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 06:11 ب.ظ

پگاه جان توبی نظیری...

احسان رضائی جمعه 14 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 01:00 ق.ظ http://www.goojegeno.blogsky.com

آرزوی آرامش و صبر دارم برای شما من همین دیروز متوجه شدم و خیلی متاسف شدم چیز دیگه ای نمی تونم بگم ..............

پریسا جمعه 14 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 02:41 ق.ظ

خوابی دیدم...
خواب دیدم در ساحل با خدا قدم می زدم
بر پهنه ی آسمان صحنه هایی از زندگی ام برق زد

در هر صحنه دو جفت جای پا روی شن دیدم.
یکی متعلق به من
و دیگری متعلق به خدا

وقتی آخرین صحنه در مقابلم برق زد
به پشت سر و به جای پاهای روی شن نگاه کردم

متوجه شدم چندین بار در طول زندگی ام فقط یک جفت پا روی شن بوده است

همچنین متوجه شدم که این در سخت ترین و غمگین ترین دوران زندگی ام بوده است

این واقعا برایم ناراحت کننده بود
و درباره اش از خدا سوال کردم
خدایا تو گفتی اگر به دنبال تو بیایم
در تمام راه با من خواهی بود

ولی دیدم که در سخت ترین دوران زندگی ام
فقط یک جفت جای پا وجود داشت

نمی فهمم چرا هنگامی که بیش از هر وقت دیگر به تو نیاز داشتم
مرا تنها گذاشتی

خدا پاسخ داد بنده ی بسیار عزیزم
من در کنارت هستم و هرگز تنهایت نخواهم گذاشت

اگر در آزمون ها و رنج ها فقط یک جفت جای پا دیدی
زمانی بود که تو را در آغوشم حمل می کردم...

هومن شنبه 15 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:37 ق.ظ

گاهی آدمی به مسیری می رود که انگار غیر ارادیست که نمی داند چرا که نمی داند چگونه از آنجا سر درآورده است.
یکی از آنها می تواند همین "نوشت تن" های پگاه باشد.
اینکه علاقمند به فرهنگ است قبول اینکه داستان نویسی را دوست دارد درست اما من فکر می کنم اینها تمام روی آشکار قصه است.عجیب نیست اگر بگویم پگاه می نوشته و نویسنده شده بود برای چنین روزهایی.حالا علم آنقدر پیشرفت کرده که نسخه اش برای بسیاری چیزهای ناخوشایندزندگی مثل مواجهه با "غیرزندگی" نوشتن است و پگاه ناخودآگاه بدون آنکه مشاوره ای رفته باشد و پای حرف های روانشناسان و روانپزشکان نشسته باشد این نسخه را به کار گرفته آن هم با هنرمندی تمام .آنقدر عینی می نویسد که تمام حسش را به جان خواننده می ریزد که من را از پای این سیستم بلند می کند و با خودش می برد به دل تجربه ای که از آن حرف می زند.که همراه با زخمهایش دل آدمی ریش می شود با امیدها و روحیه اش نه به پگاه که به "انسان" افتخار می کند...قلم را زمین نگذار همینطور بنویس از هرچه می خواهی از جزییات از رنگ از بو از حس ...همه را تو متکثر می کنی مثل همین سپهر که تا پیش از این از من و ما قایمش کرده بودی و حالا می شناسیمش...بنویس هنوز تا همیشه

مامی مریم شنبه 15 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:34 ق.ظ http://waiting4honey.persianblog.ir/

پگاه راستشو بگم تا حالا جرات نکرده بودم بگم
ولی خاطره سپهر منم آتیش میزنه
اونروزی که تو پارک پرنده رو ته آسمون نشونم داد و گفت دودو
هر بار که دگمه های ضبط ماشینم رو فشار میدم یاد انگشتای کوچولوش میفتم اون شب که با ضبط من بازی میکرد
دلم آتیش میگیره پگاه تو بچه های کلوپ طولانی ترین رابطه فیزیکی رو من باهاش داشتم دلم خیلی داغونه تو چی میکشی پگاه من میدونم تو خوب نیستی ولی میدونم هم که خوب میشی انسان موجود ناشناخته انعطاف پذیریه نذار زندگی مسیرش رو عوض کنه روال طبیعی اش همینه که اولش بی قراری کنی گریه کنی زار بزنی برسی سر خاکش جیغ بکشی بعد یواش یواش آروم شی من از روز اول از این آرامش تو که خلاف رودخونه شنا کردنه میترسیدم بذار همه چیز روال طبیعیشو طی کنه پگاه نگو من متفاوتم

پرستو شنبه 15 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:57 ب.ظ

در مورد افکار و خاطراتتان بنویس و در موردشان حرف بزن؛ برای فراموش کردن گذشته باید به خاطراتتان احترام بگذاری.
با دور ریختن احساسات و عواطف مربوط به خاطرات دردناکتان، آنها را فراموش کنید، خواهید دید که بعد از آن چقدر احساس آرامش می کنید.
فراموش کردن گذشته نیاز به تلاش و انرژی بسیار دارد.مطمئن باشید که بعد از این گذشته دردناک ، نه تنها می توانید به زندگیتان ادامه دهید بلکه عاقل تر، آرام تر و متمرکز تر خواهید بود.
فراموش کردن گذشته یعنی قبول کنید که برای تغییر گذشته کاری از دستتان برنمی اید. در مواجهه با این حادثه شما هرچه از دستتان بر می آمده انجام داده اید. باید بدانید که تا جائیکه می توانسته اید خوب، مهربان و موثر بوده اید.اگر قرار بود به عقب برگردید مطمئنا" نمی توانستید کاری بیش از ان انجام دهید. پس باید گذشته را فراموش کنید.
فراموش کردن گذشته یعنی خود را برای اشتباهاتتان ببخشید ، فکر کردن دوباره به آنچه که می توانستید یا باید انجام می دادید هیچ اثری ندارد.
فراموش کردن گذشته یعنی : افکارتان را بشناسید؛ به ذات زمان اعتماد کنید؛ ارتباطات جدید ایجاد کنید؛ در مکالماتتان به دنبال تعامل باشید؛ یک دنیای تازه را تجربه کنید و زمانتان را در اختیار دیگران قرار دهید.

شاین شنبه 15 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 02:09 ب.ظ

پگاه جون حق داری... کاملاً درکت میکنم،این حسهایی که ازش گفتی دردناکه... فقط برات آرزو میکنم هرچه زودتر بتونی این احساسات بد رو تو دلت کمرنگ کنی...

مانالی شنبه 15 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:16 ب.ظ http://daatchin.blogsky.com

پگاه عزیزم.
آرزوی آرامشت را دارم هر روز و هر شب.

ممنونم ماندانا جان. و شاید این آرامش من از آروزی دوستان خوش قلبی ست مثل تو.

حمیده مامان سبحان دوشنبه 17 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 02:46 ب.ظ

قربونت برم!(خیلی غلیظ) ، بد حالتو می فهمم! فقط همیشه همیشه همیشه برات می خوام که خوش باشی، خوبتر باشی و آروم، آرومی که توش آسایش هم باشه
امروز که فهمیدم تو جشنواره گل کاشتین خیلی خوشحال شدم، خوشحال خوشحال ! فکر کردم داره آرزوهامون برآورده میشه فکر کنم خیالای خیلی خوبی اون بالاسری برات داره توی کلوپ هر چی پست گذاشتم نشد مثل همیشه
اما روزهای خیلی خوبی برات در راهه! مطمئنم!

[ بدون نام ] چهارشنبه 8 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 03:13 ق.ظ

پگاه جان با تمام وجودم درکت میکنم تو برای من مظهر شهامت و آرامشی
کاش من هم کمی قوی و ارام بودم
مشکلات زندگی دست بردار نیستن شاید حکمتی توشون هست
خدا هم توی قرانش گفته ما انسان رو برای سختی آفریدیم هیچ وقت نتونستم معنیش رو بفهمم هیچ وقت
سر قرار خیلی دوست داشتم بیام ببینمت اما نشد روی ماهت رو میبوسم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد